تماس با من
سیاهه‌ها
صفحه نخست
مقاله‌ها
رزومه
پیشتر رفقایم فهمیده بودند غربت، ذوق و شوق مرا برای نوشتن بیشتر کرده است، حالا به قول خودمان چرایی‌اش را سرانداخته‌ام یا به قول شما متوجهش شده‌ام، بالاخره هر چه نباشد من هم انسانم و احساس دارم...

روز سیصد و بیست و نهم از دوران خدمت است

از عملیات تعویض کوپن‌های خوردگی کارخانه ان جی ال ۶۰۰ بازگشته‌ایم، کاری که الحق و الانصاف به ندرت آسان انجام می‌شود و نکته حائز اهمیت اینکه مانند گراز گرسنه‌ هستم.

لیوانم را از کشو در می‌آورم تا با چند جرعه چایی، یکی دو حبه قند تشنگی و گرسنگی‌ام را توامان مرتفع کنم. بالاخره هر چه نباشد من هم انسانم و گرسنه می‌شوم...

پیش از آن که دستم به وصال دسته لیوان برسد، آقای مالکی همکارم عالی رتبه‌ام در اداره صدایم می‌کند و از من می‌خواهد تا او را در انجام کار شخصی‌اش همراهی کنم.

اکنون لیوان را در دست دارم، با این حال دیری نمی‌پاید که باید آن را کنار بگذارم. مالکی معتقد است که نوشیدن چایی در ادارات جهان بالاخص در ایران به حد زیادی نگران کننده شده است و بایستی به حال آن فکری کرد و بدون هیچ تاملی، با گفتن جمله «وقت برای نوشیدن چای زیاد است» مرا با خود می‌برد...

به خانه مالکی می‌رسیم، می‌خواهد باتری خودرو مادرش را تعویض کند. کار بر روی ماشین را آغاز می‌کند.

سرگرم کارمان هستیم که ناگهان بوی قورمه سبزی که حالا کل فضای ساختمان را پر کرده است، هوش از سرم می‌برد.

همین که شامه‌ام پر می‌شود، سر و صدای شکمم بلند می‌شود، دلم می‌خواهد یک دیس پلو را با یک قابلمه قورمه سر بکشم، راستش را بخواهید دلم می‌خواهد زار بزنم

یکهو وَ کاملا بی هوا مثل انگشتی که به شیشه می‌خورد و صدایش تو را به خودت می‌آورد یاد قورمه های مادرم می‌افتم که زبانزد کل فامیل است حالا دلیل بهتری برای گریستن دارم

کارمان تقریبا تمام است می‌خواهیم برگردیم که مادر مالکی با یک بشقاب میوه به بدرقه‌مان می‌آید، مثل وقت‌هایی که مادرم موقع کار میوه می‌آورد و تا مادامی که به آن لب نمی‌زدی مدام مثل یک میزبان که مهمان مهمی دارد تعارف می‌کرد...

مادر مالکی نزدیک می‌شود سلام و احوالپرسی گرمی می‌کنم هر چه نباشد من هم انسانم و شعور دارم...

خوب خدا رو شکر پکیج ما کامل شد و حالا می‌توانم هزار تکه شوم، خون گریه کنم، سر به سنگ لحد بگذارم، بمیرم و با خیال راحت تا خود قیامت بخوابم

چقدر همین حالا که دارم این یادداشت روزانه را می‌نویسم بغض دارم، بغض عجیبی است مسخره قشنگ و خنده دار...
در مسیر بازگشت به همه گذشته فکر می‌کردم، قورمه‌ها، میوه‌ها، بچگی‌ها و آن روزها آنقدر غرق بودم و حواس‌پرت که صحبت‌های مالکی را یکی در میان تایید می‌کردم و به به و چه چه می‌گفتم. شاید اصلا به همین دلیل بود که وقتی بعد از ظهر از من خواستند تا بروم ساختمان مدیریت و آقای دشتی را پیدا کنم در حالی که سراسیمه به این طرف و آن طرف میرفتم، در جواب محمودیان در داخل پرانتز بگویم که رئیس یکی از واحدهاست و سبیل کت و کلفتی دارد، از من پرسید «پسرم دنبال چه کسی هستی؟» گفتم «نمی‌دانم!» و با تاخیر قابل ملاحظه‌ای در ادامه گفتم «مشتی، عه ببخشید دشتی» حالا می‌فهمم دوستانم چه می‌گویند

غربت هر چه نداشته است، سنسورهایمان را قوی‌تر کرده است، بالاخره هر چه نباشد من هم انسانم و اندک احساس و شعور دارم و دلم برای بعضی چیزها، بعضی وقت‌ها و بعضی آدم‌ها تنگ میشود...

راستی چقدر دلم برای تو تنگ شده است...

لینکدین
 اینستاگرام
تلگرام
ایمیل
© 2022 Iman Aghaei